با یاد دوست
باشد! باشد!
دیگر عادت کرده ام به عادت هایشان!
اما خدا!
این کجای عدالت تو می گنجد؟!
که هر آنکه مدعیست چشمه ی نوری از تو در قلب خود به میراث برده و ذوق سرشاری در سر، همو از همه بر من جانی تر است!
من را باش که قلبم را چون لوح سپید بی آلایشی جولانگاه مهرشان ساخته ام. حال آنکه اینان در پس قله ی نگاهشان، دره ای ژرف و سقوطی لاجرم را برایم طرح می ریزند!
خدایا! باور ندارم تغزلشان را که اینان ساحران کلام اند؛ عشق را برای قمار می خواهند، محبت را به بازی گرفته اند و نگاه را به تعبیر دفاترشان تفسیر می کنند!
ولی تو بدان که خدا قلب مرا نه در پس پرده های هزار پیچ و نه در پیچ و تاب دالان های سرد و سیاه آفریده است!
بدان که جنس نگاهم همان است خاک قلبم را از آن سرشته اند و آنچه در پس زمینه ی نگاه کم طاقتم هر لحظه می خوانی، همان است که دلم را در آن بیخته اند.
و یقین بدار که در تمیز از مهر از ریا خدا نه تنها مرا چشم بینایی نبخشیده است، بلکه هم کیش کوردلانم خواسته تا تو هر چه خواهی جلوه و جولان دهی و آن دم که تیغ مروت خویش را به دست کمان تزویرت سپردی و قلب کودک مرا نشانه رفتی، تازه از خمار مهرت! هوشیار گردم!
باشد!
من این «رو دست خوردن» را عزیز می دارم و به آن می بالم ...
اما خدایا!
خدایا! تو مخواه که من لمحه ای همرنگ این جماعت شوم!